وقتی هستی عاشقت هستم وقتی دستات رو میذاری تو دستام وقتی نیستی من نمیدونم با این صدای خسته از کی میخونم بیا که زندگیم با تو قشنگ میشه بیا که عشقمون پر از یکرنگی شه بگو هستی تا ته دنیام با تو دنیام قشنگ تر هم میشه یه روزی چشمات رو ازم نگیری میدونی میمیرم وقتی میری با تو همیشه آرمش میگیرم وقتی منو تو آغوشت میگیری
دلتنگم و دیدارتو درمان من است. بی رنگ رخت زمانه زندان من است. بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی. آن کز غم هجران تو بر جان من است. ای نور دل و دیده و جانم.
باید امشب چمدانی را که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد ، بردارم و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا میخواند، یک نفر باز صدازد :آرش کفشهایت کو؟
هوای دفترم امشب هوای دلتنگی است غرور و بغض و نیازم غریق یکرنگی است دچار می شوم اینجا ...دچار یک غربت تمام ثانیه هایم اسیر این جنگی است که در گرفته میان گریز و جا ماندن در این هوار تمنا چه جای دلسنگی است ؟ بهانه های قدیمی هنوز بیدارند برای من که غرورم شکسته این ننگی است نباید از تو بگویم ...نباید از تو بخوانم غرور لعنتی من دچار بیرنگی است گذشته بودم و با خود خیال می کردم ، فقط منم که که هوایم هوای دلتنگی است هنوزم بی تو گمان ساده خامم به فکر همرنگی است دوباره بی تو من امشب عروج خواهم کرد به سوی خاطره های که از دلتنگی است !
من ندانم به نگاه تو چه رازی است نهان که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان که شنیده است نهانی که در آید در چشم یا که دیده است پدیدی که نیاید به زبان؟ یک جهان راز درآمیخته داری به نگاه در دو چشم تو فرو خفته مگر راز جهان؟ چو به سویم نگری لرزم و با خود گویم که جهانی است پر از راز به سویم نگران یاد پر مهر نگاه تو در آن روز نخست نرود از دل من تا نرود تن از جان
هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم اندوه من انبوه تر از دامن الوند باشکوه تر از کوه دماوند غرورم یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است تنها سر مویی ز سر موی تو دورم ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش تو قاف قرار من و من عین عبورم بگذار به بالای بلند تو ببالم کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم
بی تو غمناک ترین شعر غروب انگیزم باغ بی ریشه ام و هم نفس پائیزم مانده ام در پس، پس کوچه تنهائی خویش شود آیا که از این در به دری بگریزم؟ گرچه پنداشته ام لایق چشمانت نیست دل ناقابلم و این غزل ناچیزم هر چه گشتیم در این شهر نبود اهل دلی که بداند غم دلتنگی و تنهائی من
روزی خیانت به عشق گفت:دیدی؟من بر تو پیروز شده ام عشق پاسخی نداد خیانت بار دیگر حرفش رو تکرار کرد ولی باز هم از عشق پاسخی نشنید خیانت با عصبانیت گفت:چرا جوابی نمی دهی؟ سپس با لحنی تمسخر آمیز گفت:آنقدر بار شکست برایت سنگین بوده است که حتی توان پاسخ هم نداری؟ عشق به آرامی پاسخ داد:تو پیروز نشده ایی خیانت گفت :مگر به جز آن است که هرکه تو آن را عاشق کرده ای من به خیانت وا داشته ام ؟ عشق گفت:آنان که عاشق خطابشان میکنی بویی از من نبرده اند .................. چرا که عاشقان هر گز مغلوب خیانت نمی شوند..
میون یه دشت لخت زیرخورشیدکویر مونده یه مرداب پیرتوی دست خاک اسیر منم اون مرداب پیرازهمه دنیا جدام داغ خورشید رو تنم زنجیر زمین به پام من همونم که یه روزمی خواستم دریا بشم می خواستم بزرگترین دریای دنیا بشم آرزوداشتم برم تابه دریابرسم شبو آتیش بزنم تا به فردا برسم اولش چشمه بودم زیرآسمون پیر اما ازبخت سیاه راهم افتاد به کویر چشم من اونجابودپشت اون کوه بلند اما دست سرنوشت سر رام یه چاله کند توی چاله افتادم خاک منو زندونی کرد آسمونم نبارید واونم سرگرونی کرد حالا یه مرداب شدم یه اسیرنیمه جون یه طرف میرم تو خاک یه طرف به آسمون خورشید ازاون بالاها زمینم ازاین پائین هی بخارم میکنن زندگیم شده همین با چشام مردنمو دارم اینجا می بینم سرنوشتم همینه من اسیرزمینم هیچی باقی نیست ازم قطره های آخره خاک تشنه هم اینم داره همراش میبره خشک میشم تموم می شم فردا که خورشید میاد شن جامو پر میکنه که میاره دست باد |